موضوع، دعوای هر روز من بودم. بله! من و علی که هر بار با کلی دلخوری میگذاشت از خانهی ما میرفت. به همین سادگی. باز مادرم روی او فشار آورده بود که: «حالا یک کمی صبر کن پسرم تا ببینم چی میشه؟ آخه مریم خیلی به من وابستگی داره. تازه باید درس بخونه و کارِ خونه هم بلد بشه.» قلبم میگرفت وقتی علی میآمد و اینطور ناراحت میرفت. باید جلوی مامانم میایستادم. شورش را درآورده بود. یکی نبود به مادر همیشه نگران من بگوید من اگر یک روز علی را نبینم انگار قلبم میگیرد، انگار چیزی گم کردهام.
دستهای مادرم را روی شانههایم احساس کردم. ملتمسانه نگاهش کردم. تا خواستم لب به گله وا کنم انگشتش را روی بینیاش گذاشت: «دختر گلم، مریمم، هروقت من صلاح بدونم تو ازدواج میکنی. پس بحث نکن و همهچیز رو بسپار به من.» سکوت کردم اما توی دلم فریاد میزدم، سر مادری که نمیخواهد باور کند من رفتنیام و او باید این حقیقت را بپذیرد. هر چند وابستگی من به او زبانزد همه بود...
علی ناراحت کنار حوض نشست. آهسته و با دلخوری زیر لب زمزمه کرد: «مریم! تو خودت نظرت چیه؟ تا کی میخوای این کار رو تکرار کنی؟ تا کی منتظرت بمونم؟ نکنه خودت هم...» میان حرفش دویدم: «این حرف رو نزن. خودت میدونی من هم مخالف نظر مادرم هستم اما...» علی دوباره گفت: «اما چی؟ دو سال خسته کننده شده که همیشه دیدن ما منجر به یک مشاجره و دعوای خانوادگی بوده، مریم! من و تو نیاز به آرامش داریم اونم زیر یه سقف. فقط من و تو، نه من و تو و مادرت» حرف علی مثل پتک توی سرم کوبیده شد راست میگفت این را میدانستم....
صدای مادر مرا به خودم آورد: «بیا اینم شربت بهلیمو برای دختر کوچولوی خودم مریم گلی.» چقدر از آن روزهای پر از تنهایی بدم میآمد. علی دیگر پیامک هم نمیداد. اما من نمیتوانستم به مادرم بگویم بزرگ شدهام و دیگر دلم نمیخواهد فقط به خواستههای او عمل کنم...
بدنم گُر گرفته بود، سرخ شده بودم، همهی استخوانهای بدنم تیر میکشید. مادر پارچه نمدار را روی پیشانیام گذاشت پاشویه و پاشویه. از صبح کارش همین بود اما قرص و دعوا هم کار ساز نبود. میخندیدم. علی را میدیدم که روی تختم نشسته و لبخند میزند. چشمانم را باز کرده بودم بعد از دو روز. این را علی گفت. صدای مادر را که شنیدم سرم را از روی بالش بلند کردم: «مامان من ... »هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «بس کن دختر! دو روز تموم، مدام علی رو صدا میزدی. ظاهرا کاری نمیشد کرد. تو برنده شدی. اما دلم شور میزنه. اگر بری سر خونه و زندگیت... آخه زوده...»
من و علی به هم نگاه کردیم. مادر بینمان نشست و گفت: «باید فکر جشن عقدتون باشید. بسه دیگه! یالله بلند شین. یه هفته بیشتر وقت نداریم!» و سر من را توی بغلش فشرد. چقدر احساس آرامش میکردم. چشمانم را بستم. دلم میخواست کمی بخوابم. درست مثل زمانی که دختر بچهای بیش نبودم و خواب رژهی لامپهای رنگی و رقص نور و لباس عروس میدیدم.
بیاییم برای فرزندانمان سخت نگیریم...